خاطرات یک سرباز

خاطرات یک سرباز

یکشنبه 27/08/1397

سه شنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۷، ۱۱:۳۰ ب.ظ

یکشنبه 27/08/1397

بعد از پست ساعت 20:00 که برگشتم بالا، سجاد گفت پست زدن برات، سه شنبه! رفتم دیدم سه شنبه، اسلحه خانه، پاس 1.

شب آقای .....از عقیدتی اومد و بچه ها شکایت هاشون رو گفتند. نیمه شب از خواب بیدارشدم. با اینکه پتو رو کشیده بودم روی خودم اما گویا بدون پیراهن بدونم، باعث شده بود سرماخوردگی پیشرفت کند. شاید هم اصلا ربطی نداشته باشه. با گرفتگی بینی و گلو، فهمیدم که اوضاع بدتر شده. دوباره خوابیدم تا 03:50 نگهبان آسایشگاه ساعت رو بهم گفت. از صدای خر و پف مرتضی که دقیقا سرش بالای سر من بود، نمیتونستم راحت بخوابم. هر چند که به خاطر اردوی قم و کم شدن 20 نفره جمعیت، خر و پف ها در کل کمتر شده بود. نماز، صبحانه و آماده شدن برای رفتن به صبحگاه. مربی ها خط و نشان کشیدند که اگر خراب کنید، چنین و چنان. سلگی گفت صلوات نذر کنید. من هزار صلوات نذر کرد که رژه ی ما خیلی خوب رو بگیره. و مجبور نباشیم که مجدد و چند باره رژه برویم.

ساعت 18:00 رفتم کامل کردم و رفتم سر پست رکن و فاوا تا ساعت 20:00. برگشتم و یکمی چایی خوردم، ساعت 21:15 رفتم بخوابم. بچه ها برای شب دوم شیرین کاری می کردن و صدای جوجه درآوردن رو از سر گرفته بودند، یکی دوبار گفتم بخوابید، بعضی ها پست دارند، یکی گفت منم شب پست دارم، خوابم نمیاد. گفتم خب عزیزم مشکل شماست، و بعد هم گفتم الان تایم خواب هست، حتما باید کلکل کنیم؟؟!؟! بعد دیگه خوابیدم، تا اومد خوابم ببره چند دقیقه طول کشید، کیخسرو گوش گیر آورد. یکمی تاثیر داشت روی کم شدن صدا، خوابیدم.


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۷/۱۰/۲۵
یک سرباز

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی