خاطرات یک سرباز

خاطرات یک سرباز

شنبه 26/08/1397

سه شنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۷، ۱۱:۲۹ ب.ظ

شنبه 26/08/1397

تا ساعت 12:00 دیشب که سر پست اسلحه خانه بودم. 00:15 اومدم که بخوابم برای نوبت بعدی پست، ساعت 04:00. باران نمیامد. اما هوا سرد بود و بادی گهگاه می وزید.  ساعت 03:45 محمد امین حبیبا اومد بیدارم کرد. گویا خوابم خیلی سنگین بوده. رفتم سر پست. حالم خوب نبود، خواب آلودگی و سرماخوردگی، کلاه پشمی بو گند میداد دیگه، اما تای کلاه رو باز کردم و کشیدم در بینی و صورتم تا کمتر سرما بخوره به صورتم. چیزی که نگرانش بودم اتفاق افتاد. نگهبان روز شنبه مشخص نشده بود و من علی رغم اینکه 3 بار پیام دادم برای مربی که نگهبان بعدی رو بفرستند سر پست، خبری نشد. در نهایت ساعت 06:15 بود که نفر بعدی اومد. الان که می نویسم، مطلقا این مقدار تاخیر عجیب و غریب نیست اما، "حال" من در اون موقع، هر ثانیه رو معادل 1 ساعت کرده بود. سریع نماز خوندم و رفتم سالن غذاخوری، جمع کرده بودند، تخم مرغ سهم من رو کیخسرو داد. گذاشته بود توی جیبش. همونجا تخم مرغ رو خالی خوردم و پنیر رو مالیدم روی یکی و نصفی نان و ساندویچی کردم و اومدم سمت آسایشگاه. نیم لیوان هم آبجوش برداشتم که بخورم. شاکی! بودم اساسی. یکمی رژه کار کردیم و بعد رفتیم سر کلاس فنی حرفه ای، کارآفرینی. که البته رفتیم در حسینیه. بعد هم نماز و ناهار. بعد از ظهر رفتیم میدان صبحگاه تمرین رژه. البته من منتظر آمبولانس بودم که فرید و حسین رو ببرم. خودم هم نیاز به ویزیت داشتم. اومد، اما من رو نبرد. با وحید و مهیار و پدرام و یکی دیگه، یکمی راجع به ورزش های رزمی صحبت کردیم. جالب بود مهیار، MMA کار بود، و معاف از رزم داشت. به نیمی از رژه رسیدم. شام و صحبت با علیرضا و سجاد راجع به ازدواج تقریبا تا قبل از خاموشی. جالب بود، نسبت به اینکه سر پست بودم، اصلا خواب آلود یا خسته نبودم.


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۷/۱۰/۲۵
یک سرباز

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی