خاطرات یک سرباز

خاطرات یک سرباز

چهارشنبه 23/08/1397

سه شنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۷، ۱۱:۲۸ ب.ظ

چهارشنبه 23/08/1397

صبح باران بارید و بدون ورزش شروع شد. البته برای بچه هایی که عادی بودند خوب بود. برای مسئولین نظافت فرقی نمیکرد خیلی. رفتیم حسینیه پایین، توجیهات قضایی، لب کلام حرفهای سخنران یک برگه آ6 بود. اما تقریبا یک ساعت و نیم وقت صرف شد. برگشتیم بالا. کلاس امروز معارف قرآنی بود. از داپ2 رفتیم به حسینیه بالا. کلیپ کیهان شناسی و استاد امیدیانی. نماز و بعد هم ناهار. رفتم برای برنامه نویسی که فراخوان داده بودند. رفتم به دفتر مسئول خرید، جناب سروان زاجکانی. یک سری روال سر و ته تکراری، که میخواستند تبدیل به برنامه بشه. یک ساعتی توضیح دادم برام، یک افسر وظیفه.  نیم ساعتی از کلاس باز و بست سلاح ژ3 عقب افتادیم. من و مرتضی. کلاس که تمام شد گفتند یکی از بچه ها حالش بد شده و آمبولانس لازم هست بیاد. زنگ زدم. اومد. باهاش رفتم بهداری، توی بهداری رفتارها یکمی کنتاکت طور بود. با آمبولانس برگشتیم بالا. آمپول زدند و قرص داد. کلاس ساعت دوم از دست رفت. قبل از نماز زنگ زدم خانه، مامان جواب داد. ظهر زنگ زده بوده اما ما سر کلاس بودیم.  گفت جات خالیه دم تنگ شده. 

....

، نماز و تاخیر در شام. تعریف خاطرات بافق با علیرضا و سجاد. شام.


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۷/۱۰/۲۵
یک سرباز

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی