خاطرات یک سرباز

خاطرات یک سرباز

سه شنبه 29/08/1397

برگشت به خانه، مرخصی میان دوره. رفتم صادقیه. بعد هم مطهری. آخر شب با مجید فلافل خوردیم. راجع به ازدواج صحبت کردیم. گفت که مامان بهش زنگ زده. ساعت 01:00 شب بود که گوشیم رو چک کردم با کلی پیام و ایمیل و ... . کی حال داشت جواب بده؟


............

صبح قرار بود پست اسلحه خانه باشم که خدا رو شکر لغو شده بود. صبح پیاده روی، ورزش. بعد هم کلاس کارآفرینی، بوی فاضلاب. سر ظهر رفتیم حسینیه پایین، جشن. بعد برگشتیم بالا. نماز، ناهار، برگشت به تهران.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۷ ، ۲۳:۳۴
یک سرباز

دوشبه 28/08/1397

لغو شدن مرخصی های میان دوره، آزمون تستی، کلاس MBTI ، سایز کردن پیراهن ها و سایز گرفتن کفش ها. شب، مامان زنگ زد که بپرسه کی برمیگردم. گفتند موها رو با نمره 4 بزنید.

ساعت 00:00 تا 02:05 پست رکن و فاوا بودم. به سختی بیدار شدم. تا آماده شدم و رفتم روی پله ها بودم که عرفان صدا زد. گفتم میرم دستشویی. 12:03 12:05 بود که رسیدم به پست، شاکی بود.

تا ساعت 02:00 پست دادم. سر پست این دفعه، یاد پیشنهاد ساخت زمین ییلاقی و چیزهای دیگری افتادم. فکرم درگیر شد. صلواتهایی که نذر کرده بودم برای رژه رو شروع کردم که باقی مانده رو بفرستم. یک سگ هم توی حیاط بالایی بود که نمیدونم به من پارس میکرد یا رفقا یا دشمناش. یکمی مخل شده بود. محسن جاودانپور بود، نفر بعدی، یکمی زودتر اومد سر پست و من رفتم بخوابم. برای نماز سخت بیدار شدم. گلوم به شدت گرفته بود، تعجب کردم. صبح پیاده روی و نرمش. بعد کلاس نارنجک. بعد هم نماز و ناهار. سر نماز سرهنگ عباسی گفتم که بچه هایی که راهشون بیش از 600 کیلومتر هست امروز میتونن برن برای مرخصی. پست ها لغو شده، گشتی هم ندارید، مرخصی هم تا صیح ساعت 06:00 دوشنبه هست. نه یکشنبه ساعت 16:30. صدای دست زدن بچه ها بود که فضا رو پر کرد. بعد هم صلوات بلندِ بلند. ناهار چلو کباب و سالاد بود. با تیب خاطر خوردیم. امروز صبح همه افراد در کار نظافت مشارکت داشتند، 20 نفر نبودند رفته بودن اردوی قم. بعد از ظهر، کلاس آفند و پدافند با سروان پایمردی بود. مهدی رستمی بچه ها رو بستنی مهمان کرد. 95هزار تومان پول هم برگرداندند بابت اضافه ای که بچه ها برای هزینه های عکس و گل و ... پرداخت کرده بودند. تو فکر رفتم که برای مربی ها یک کاریش بکنیم این مبلغ رو.  الان که دارم می نویسم، به ذهنم اومد که کتاب بخریم با امضای همه بچه ها. ساعت 19:00 MBTI رو شروع کردیم. با سرکار رفیعی و امیری و بچه ها، پدرام، ایوب و چند نفر دیگه. استقبال خوب بود. گرچه نفرات کم بودند، اما توجه ها خوب بود.

امتحان تستی رو هم دادیم، با کلی خنده و شلوغی بچه ها. رفیعی اومد کتابم رو ورق زد، دیدم داره میگه که: 27/07/1397 در اضطراب اعزام.

تصادف جالبی بود.

دیگه کمر دوره شکست، و داریم میفتیم توی سرازیری، خدا عالم است که چه کاری میخوام بکنم، نه اینکه زندگی چه در پیش دارد.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۷ ، ۲۳:۳۲
یک سرباز

یکشنبه 27/08/1397

بعد از پست ساعت 20:00 که برگشتم بالا، سجاد گفت پست زدن برات، سه شنبه! رفتم دیدم سه شنبه، اسلحه خانه، پاس 1.

شب آقای .....از عقیدتی اومد و بچه ها شکایت هاشون رو گفتند. نیمه شب از خواب بیدارشدم. با اینکه پتو رو کشیده بودم روی خودم اما گویا بدون پیراهن بدونم، باعث شده بود سرماخوردگی پیشرفت کند. شاید هم اصلا ربطی نداشته باشه. با گرفتگی بینی و گلو، فهمیدم که اوضاع بدتر شده. دوباره خوابیدم تا 03:50 نگهبان آسایشگاه ساعت رو بهم گفت. از صدای خر و پف مرتضی که دقیقا سرش بالای سر من بود، نمیتونستم راحت بخوابم. هر چند که به خاطر اردوی قم و کم شدن 20 نفره جمعیت، خر و پف ها در کل کمتر شده بود. نماز، صبحانه و آماده شدن برای رفتن به صبحگاه. مربی ها خط و نشان کشیدند که اگر خراب کنید، چنین و چنان. سلگی گفت صلوات نذر کنید. من هزار صلوات نذر کرد که رژه ی ما خیلی خوب رو بگیره. و مجبور نباشیم که مجدد و چند باره رژه برویم.

ساعت 18:00 رفتم کامل کردم و رفتم سر پست رکن و فاوا تا ساعت 20:00. برگشتم و یکمی چایی خوردم، ساعت 21:15 رفتم بخوابم. بچه ها برای شب دوم شیرین کاری می کردن و صدای جوجه درآوردن رو از سر گرفته بودند، یکی دوبار گفتم بخوابید، بعضی ها پست دارند، یکی گفت منم شب پست دارم، خوابم نمیاد. گفتم خب عزیزم مشکل شماست، و بعد هم گفتم الان تایم خواب هست، حتما باید کلکل کنیم؟؟!؟! بعد دیگه خوابیدم، تا اومد خوابم ببره چند دقیقه طول کشید، کیخسرو گوش گیر آورد. یکمی تاثیر داشت روی کم شدن صدا، خوابیدم.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۷ ، ۲۳:۳۰
یک سرباز

شنبه 26/08/1397

تا ساعت 12:00 دیشب که سر پست اسلحه خانه بودم. 00:15 اومدم که بخوابم برای نوبت بعدی پست، ساعت 04:00. باران نمیامد. اما هوا سرد بود و بادی گهگاه می وزید.  ساعت 03:45 محمد امین حبیبا اومد بیدارم کرد. گویا خوابم خیلی سنگین بوده. رفتم سر پست. حالم خوب نبود، خواب آلودگی و سرماخوردگی، کلاه پشمی بو گند میداد دیگه، اما تای کلاه رو باز کردم و کشیدم در بینی و صورتم تا کمتر سرما بخوره به صورتم. چیزی که نگرانش بودم اتفاق افتاد. نگهبان روز شنبه مشخص نشده بود و من علی رغم اینکه 3 بار پیام دادم برای مربی که نگهبان بعدی رو بفرستند سر پست، خبری نشد. در نهایت ساعت 06:15 بود که نفر بعدی اومد. الان که می نویسم، مطلقا این مقدار تاخیر عجیب و غریب نیست اما، "حال" من در اون موقع، هر ثانیه رو معادل 1 ساعت کرده بود. سریع نماز خوندم و رفتم سالن غذاخوری، جمع کرده بودند، تخم مرغ سهم من رو کیخسرو داد. گذاشته بود توی جیبش. همونجا تخم مرغ رو خالی خوردم و پنیر رو مالیدم روی یکی و نصفی نان و ساندویچی کردم و اومدم سمت آسایشگاه. نیم لیوان هم آبجوش برداشتم که بخورم. شاکی! بودم اساسی. یکمی رژه کار کردیم و بعد رفتیم سر کلاس فنی حرفه ای، کارآفرینی. که البته رفتیم در حسینیه. بعد هم نماز و ناهار. بعد از ظهر رفتیم میدان صبحگاه تمرین رژه. البته من منتظر آمبولانس بودم که فرید و حسین رو ببرم. خودم هم نیاز به ویزیت داشتم. اومد، اما من رو نبرد. با وحید و مهیار و پدرام و یکی دیگه، یکمی راجع به ورزش های رزمی صحبت کردیم. جالب بود مهیار، MMA کار بود، و معاف از رزم داشت. به نیمی از رژه رسیدم. شام و صحبت با علیرضا و سجاد راجع به ازدواج تقریبا تا قبل از خاموشی. جالب بود، نسبت به اینکه سر پست بودم، اصلا خواب آلود یا خسته نبودم.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۷ ، ۲۳:۲۹
یک سرباز

جمعه 25/08/1397

تولدم بود امروز.پست اسلحه خانه، پاس 1، از ساعت 10:00 شروع می شد. امروز صبح کمی دیرتر بیدار شدیم، نماز و صبحانه. بعد اومدیم آسایشگاه و دوباره خوابیدیم. نگهابان ها که باید ساعت 08:00 میدان صبحگاه حاضر می شدند، 08:35 با مربی و بچه های گروهان بالایی رفتیم. ساک ساک و برگشتیم. یکمی کتاب خوندم و رفتم سر پست. هوا بارانی بود تا ساعت 15:00 وقتی ساعت 12:00 اومدم، لباس ها رو انداختم روی شوفاژ که خشک بشن. حتی پوتین. ساعت 16:00 رفتم سر پست تا 18:10 که نیما اومد سر پست. شام اولویه بود. سر نماز مغرب، امام جماعت یکمی نوحه خوند، کمی صحبت کرد، گرچه نفرات کم بود. بعد از شام خانواده زنگ زدند، فقط با مهرداد حرف نزدم. تبریک تولد و ... . مطالعه و استراحت و صحبت و دوباره پست ساعت 22:00.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۷ ، ۲۳:۲۸
یک سرباز

پنجشنبه 24/08/1397

ظهر که بچه ها رفتند مرخصی، ما ماندیم و چند ساعت وقت خالی. البته ظهر از صدای پینگ پنگ نشد بخوابیم. ساعت 16:15 رفتیم حمام. کل لباس هام رو بردم که بشورم. اومدم بیرون داشت اذان پخش میشد. حمام خوب و کاملی نشد. اما لازم بود واقعا. بعد از شام مامان زنگ زد. امروز بیشتر فرصت شد که کتاب بخونم. هم "تسلی بخشی های فلسفی" و هم "راهبری زندگی با شهود درونی".


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۷ ، ۲۳:۲۸
یک سرباز

چهارشنبه 23/08/1397

صبح باران بارید و بدون ورزش شروع شد. البته برای بچه هایی که عادی بودند خوب بود. برای مسئولین نظافت فرقی نمیکرد خیلی. رفتیم حسینیه پایین، توجیهات قضایی، لب کلام حرفهای سخنران یک برگه آ6 بود. اما تقریبا یک ساعت و نیم وقت صرف شد. برگشتیم بالا. کلاس امروز معارف قرآنی بود. از داپ2 رفتیم به حسینیه بالا. کلیپ کیهان شناسی و استاد امیدیانی. نماز و بعد هم ناهار. رفتم برای برنامه نویسی که فراخوان داده بودند. رفتم به دفتر مسئول خرید، جناب سروان زاجکانی. یک سری روال سر و ته تکراری، که میخواستند تبدیل به برنامه بشه. یک ساعتی توضیح دادم برام، یک افسر وظیفه.  نیم ساعتی از کلاس باز و بست سلاح ژ3 عقب افتادیم. من و مرتضی. کلاس که تمام شد گفتند یکی از بچه ها حالش بد شده و آمبولانس لازم هست بیاد. زنگ زدم. اومد. باهاش رفتم بهداری، توی بهداری رفتارها یکمی کنتاکت طور بود. با آمبولانس برگشتیم بالا. آمپول زدند و قرص داد. کلاس ساعت دوم از دست رفت. قبل از نماز زنگ زدم خانه، مامان جواب داد. ظهر زنگ زده بوده اما ما سر کلاس بودیم.  گفت جات خالیه دم تنگ شده. 

....

، نماز و تاخیر در شام. تعریف خاطرات بافق با علیرضا و سجاد. شام.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۷ ، ۲۳:۲۸
یک سرباز

سه شنبه 22/08/1397

امروز صبح ساعت 03:00 از خواب پریدم. خواب می دیدم. تو خوابم یک پسر که داشت وزنه ای رو جابجا میکرد افتاد و گوش و فکش در رفت. توی خواب خیلی ناراحت شدم و ترسیدم براش. ساعت 04:40 دوباره پا شدم. با احساس ناراحتی در شکم. گویا مشکلی وجود داشت. امیدوار بود که صرفا سردی غذا باعث شده باشه و نه عفونت یا ویروس. دو لیوان چایی نبات در صبح و عصر حالم رو بهبود داد. صیح سر کلاس بودیم که بازرس اومد. به خیر گذشت. جناب سروان گفت که جناب سرهنگ خیلی راضی بودند و امتحان نمیگیرم. لوحه نگهبانی رو زدند. جمعه، اسلحه خانه، پاس 1. یعنی 06:00 08:00 و چهار ساعت استراحت و دو ساعت بعدی پست و الی آخر تا شنبه ساعت 06:00 صبح. 4 تا دو ساعت. سرکار استوار آروانی گفت صد در صد مشخص نیست که پست های میان دوره بهت بخوره یا نه، و اینکه دوره هایی بوده که پست های میان دوره رو حذف کردند. خوشحال شدم. صبح ساعت 10:30 رفتم بهیاری. با عرفان و یکی از بچه های گروهان بالایی. رفتم به مجید زنگ زدم. خاموش بود. میخواستم خبر بگیرم و اینکه بگم که پنجشنبه نمیام. .............

. شایدم اشتباه میکنم. حالا باز قبل از خواب به مجید زنگ میزنم. 

.........

. کارت تلفن، شارژ کمی داره که باید دست کم تا سه شنبه حفظش کنم

.................

.  اینجا فضای خلوت، کم هست. آن "آنی" که فکر میکردم و امیدوار بودم اتفاق بیفته، گمان نکنم بیفته.

21:15 تا 22:40 راهبری زندگی با شهود درونی خوندم.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۷ ، ۲۳:۲۷
یک سرباز

دوشنبه 21/09/1397

گفتم که پادگان هستم آخر هفته. وقتی که منشی سوال کرد. بهش گفتم که پست و روزش فرقی نمیکنه. بذار اسحله خونه اصلا!

 هم می خواستم باشم و پست بدم تا احتمال خراب شدن میان دوره کمتر باشه و هم اینکه حوصله تولد گرفتن رو نداشتم. هیچ تماسی نگرفتم. صیح و ظهر کلاس عقیدتی داشتیم. با آقای ایزدی، آخوند، مهندس برق و تحصیل کرده رشته MBA و مشاور خانواده و دینی. مرد خوبی بود. صبح رفتیم راهپیمایی، جاده دور پادگان، تقریبا ربع دایره. هوا مه آلود بود. نسبتا غلیظ.

ظهر سر کلاس گفتند که آنکادر تخت رو بهم بزنید و دباره درست کنید،چون فردا بازدید هست توسط بازرسان. و همه چیز باید ردیف می شد. با محمد حسین پورشمسی تخت هامون رو مرتب کردیم. چندتا کمد هم باید جابجا می شد. که رزاقی زحمتش رو کشید. مرتب کردن جعبه کمک های اولیه و زدن فهرست اقلامش هم با من بود. روز پر مشغله ای بود. عصر هم یکبار رفتیم بهداری. 6 نفر برای معاینه معافیت از رزم. شب رفتیم که مطالعه کنیم. اما به خاطر امتحان فردا فقط کتاب نظامی رو خوندیم. 22:50 رفتم که بخوابم. خیلی دوست دارم بتونم بنویسم، هم از گزارش روزانه و هم از احوالات خودم. حس میکنم نوشتن از احوالات، تامل و گفتگویی با دورن خود است.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۷ ، ۲۳:۲۴
یک سرباز

یکشنبه 20/08/1397

صبح ساعت 04:35 بیداری. نماز، صبحانه. پنیر و حلوا شکری. گویند که حکمت این حلواشکری، آمادگی قربانیان برای مسلخ میدان صبحگاه است. رژه دیروز که خوب بود. اما امروز گروه دومی بود که رفتیم روی باند رژه.  دوبار رفتیم. هر دو بار تذکر دادن و ان قلت آوردند. خیلی هم هم که پیشکش. چند بار دویدیم و حالت شنا گرفتیم و شنا هم رفتیم. تا حالمان بیاید سر جا.سرهنگ و سروان، هر دو نفر شاکی بودند. بدو رو رفتیم به سمت گروهان. کلاس عقیدتی، نماز و ناهار. کلاس عقیدتی عصر. من با 6 نفر رفتیم بهداری. سرهنگ گفت: پست و گشتی میان دوره را حذف نمی کنم، میخواستم حذف کنم. کلاس عقیدتی صبح چالشی شد عصر که از بهداری برگشتم، مسئول عقیدتی و سیاسی هم آمده بود در کلاس. بحث شراب و حرمت شراب بود. بعد ازشام طرح ناصرین داشتیم. جلسه اول، ارزیابی بود. شماره 17 تا 30 رفتیم پیش سید . 

............

..............


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۷ ، ۲۳:۲۲
یک سرباز